×

به مناسبت روز بزرگداشت شهدا:روایتی خواندنی از رشادت‌های دوران هشت‌سال دفاع مقدس

  • اسفند ۲۲, ۱۳۹۵
  • ۰
  • به مناسبت روز بزرگداشت شهدا درس ایثار و شهامت؛ میراث ماندگار شهدای جنگ تحمیلی/ روایتی خواندنی از رشادت‌های دوران هشت‌سال دفاع مقدس در ذیل به خاطره‌ای از یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس پرداخته شده است که سختی‌ دوران دفاع مقدس و رشادت و دلاورمردی‌های شهدا، بویژه شهید اسدالله حسنوند را به زیبایی یادآور […]

    به مناسبت روز بزرگداشت شهدا:روایتی خواندنی از رشادت‌های دوران هشت‌سال دفاع مقدس
  • به مناسبت روز بزرگداشت شهدا

    درس ایثار و شهامت؛ میراث ماندگار شهدای جنگ تحمیلی/ روایتی خواندنی از رشادت‌های دوران هشت‌سال دفاع مقدس

    در ذیل به خاطره‌ای از یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس پرداخته شده است که سختی‌ دوران دفاع مقدس و رشادت و دلاورمردی‌های شهدا، بویژه شهید اسدالله حسنوند را به زیبایی یادآور شده است.

    شهرستان سلسله از بدو انقلاب تاکنون حدود ۳۰۰ شهید والامقام را در راه دفاع از آرمان‌های والای انقلاب اهدا کرده است. خاطرات شهدا مملو از ایثار و از خودگذشتگی است که آگاهی نسل جدید از این تاریخ زرین موجب تقویت بنیان‌های اعتقادی آنان خواهد شد. یکی از این شهدای بزرگوار، شهید اسدالله حسنوند می‌باشد. در ذیل به خاطره‌ای از یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس پرداخته شده است که سختی‌های آن روزها و رشادت و دلاورمردی‌های شهدا، بویژه شهید اسدالله حسنوند را به زیبایی یادآور شده است.

    اواسط آذرماه یک هزار و سیصد و شصت و یک بود. چند روز قبل از اینکه وارد منطقه شویم، بارش باران لبه‌های داغ تپه ماهورها را خیس کرده بود. اندکی از گرمای هوا کاسته شده بود. تازه دیروز به منطقه و پاسگاه شرهانی رسیده بودیم. هنوز عرقمان خشک نشده بود، ما را فرستادند جلو توی سنگر کمین محور.

    اولین گروه از گردان انبیاء بودیم که به منطقه وارد می‌شدیم. به محض ورود بلافاصله ما را جایگزین بچه‌های اصفهان کردند. یازده نفر بودیم. با منطقه آشنایی نداشتیم اما راه افتادیم تا اینکه حوالی ساعت ۹ شب به سنگر رسیدیم. تپه‌ها مثل دمل روی پوست داغ بیابان روئیده بودند. سنگر کمین روی یکی از این تپه‌ها واقع شده و هم‌سطح زمین بود و بین نیروهای دو طرف قرار داشت. فاصله‌اش تا عراقی‌ها کمتر از ۱۵۰ متر می‌شد. به راحتی زیر آتش دشمن قرار داشتیم. آن شب، دو-سه نفره به نوبت نگهبانی می‌دادیم. من و مصطفی بهرامی و موسوی نگهبانی‌مان همزمان بود. نزدیکی‌های اذان صبح پست را تحویل دادیم. برای اقامه نماز به سنگرمان برگشتیم. به خاطر کوتاهی سقف مجبور شدیم نماز را نشسته بخوانیم. بعد از نماز عزت‌الله بازگیر که از صدای دلنشینی برخوردار بود، دعای فرج را با لحنی حزن‌انگیز می‌خواند. نماز که تمام شد، بازگیر از سنگر بیرون رفت تا به بچه‌هایی که بالای سنگر نگهبانی می‌دادند سری بزند. لحظاتی نگذشته بود که فریادزنان وارد سنگر شد. گفت: «یا مهدی(عج)! بلند شوید! عراقی‌ها حمله کردند!» بلافاصله اسلحه‌اش را برداشت و از سنگر بیرون زد. دیگر بچه‌ها با عجله دنبال بازگیر بیرون رفتند.

    آر. پی. جی. را برداشتم و از سنگر بیرون رفتم. دیدم بازگیر جلوی سنگر افتاده و شهید شده است. لحظه‌ای به چره‌اش خیره شدم؛ هنوز دعای فرجی که صبح خوانده بود، در وجودم طنین‌انداز بود. از همه سو به سنگر شلیک می‌کردند. فرصت برای تماشای صورت نورانی بازگیر نبود. گلوله‌های خمپاره پیاپی کنار سنگر فرود می‌آمد. بچه‌ها اطراف سنگر موضع گرفته بودند و همه ما در تیررس دشمن بودیم. بچه‌ها یکی یکی به شهادت می‌رسیدند. بهرامی که در فاصله ۱۰ متری من بود، خواست تغییر موضع بدهد. چند قدمی که برداشت، مورد اصابت تیر مستقیم دشمن قرار گرفت و به فیض شهادت نائل آمد.

    گلوله خمپاره کنارم منفجر شد و روی زمین افتادم. برای لحظاتی گیج و منگ بودم و نمی‌دانستم که چه اتفاقی رخ داده است. احساس می‌کردم که بدنم می‌سوزد. گرد و خاک حاصل از انفجار روی سر و صورتم نشسته بود. دستی به صورتم کشیدم. بدنم را که نگاه کردم، دیدم غرق خون شده‌ام. هر دو پا و دست راستم به شدت زخمی شده بود. توان حرکت کردن و بلند شدن را نداشتم و فقط صدای انفجارهای پیاپی را می‌شنیدم. نمیدانستم چه اتفاقاتی در حال روی‌دادن است. درگیری که به اتمام رسید، عراقی‌ها را بالای سر خودمان دیدم. سنگر سقوط کرده بود. من و موسوی و یادگار کرمی با دو-سه نفر دیگر، اسیر شده بودیم. من و کرمی را که بدجور زخمی بودیم به گوشه‌ای منتقل کردند. چندتا سرباز عراقی، به صورت مختصر زخم‌هایمان را بستند. آن‌سوتر، موسوی بالای جنازه شهید بهرامی نشسته بود و به شدت گریه می‌کرد. گریه‌های موسوی آنقدر دردناک بود که حتی عراقی‌ها را متأثر می‌کرد. این منظره زیاد طول نکشید. عراقی‌ها او را که وضعیت بهتری نسبت به من و کرمی داشت، عقب بردند. یکی-دو نفر از سربازان عراقی جنازه‌های شهیدان بازگیر و بهرامی را بلند کرده و پایین سنگر بردند و روی پیکرهای مطهرشان خاک ریختند. کرمی را که بدجور زخمی شده بود، لای پتو گذاشته و منتقل کردند. من تنها مانده بودم. هنگامی که برای بردن من آمدند، میان نیروهای دو طرف، درگیری سختی روی داد. سربازها وضعیت مرا که دیدند به تصور اینکه نمی‌توانم با آن حال و روزم کاری انجام دهم یا اینکه فرار کنم، از من غافل شدند. درگیری‌ها ادامه داشت. وقتی دیدم کسی متوجه من نیست، از فرصت استفاده کردم و سینه‌خیز خودم را به پشت یکی از تپه‌های اطراف رساندم و پنهان شدم و دعا می‌کردم که کسی مرا نبیند. خون به آرامی از لای باندهایی که عراقی‌ها روی زخم‌هایم بسته بودند، بیرون می‌زد. شدت درگیری مانع از آن شده بود که عراقی‌ها به نبودنم توجهی کنند. ساعتی همان جا ماندم. بر اثر آتش نیروهای خودی، عراقی‌ها مجبور شدند سنگر را رها کرده و عقب‌نشینی کنند. وضعیت سنگر طوری بود که گاهی دست نیروهای خودی و گاهی دست نیروهای عراقی می‌افتاد. تشنگی امانم را بریده بود و جای زخم‌ها می‌سوخت. خون زیادی از بدنم رفته بود.

    درگیری که پایان یافت، سکوتی حزن‌انگیز منطقه را در بر گرفت. آفتاب بالا آمده بود و بر دشت می‌تابید. وقتی دیدم هیچ خبری نیست، برای رهایی از تابش نور شدید آفتاب، از پشت تپه بیرون آمدم. سینه‌خیز به سوی سنگر راه افتادم. دست راستم حسابی درد می‌کرد. پاهای زخمی و بی‌حسم را به سختی دنبال خود کشیدم. حالا که تنها شده بودم، ذهنم بیشتر متوجه جراحاتم می‌شد و همین باعث شده بود که دردشان چند برابر شود. عقربه‌ها انگار روی مدار زمان قفل کرده بودند و ساعات به کندی می‌گذشت. میان شهدا که در خون پاکشان آرمیده بودند، به نظر غریبه می‌آمدم. به حالتی که در چهره‌هایشان موج می‌زد، به آن همه آرامش حسادت می‌کردم و آرزو داشتم جایم با یکی از آنها عوض شود. خون آغشته به خاک روی لباس‌هایم نقش بسته بود. هر چه زمان می‌گذشت، لبهایم خشک‌تر و تشنگی‌ام بیشتر و بیشتر می‌شد. چاره‌ای نبود و باید تحمل می‌کردم. هوا که تاریک شد، فکرم هزار راه رفت. تصویر خانواده و رفقایی که شهید شده بودند از جلوی چشمانم عبور می‌کرد. تاریکی در همه چیز و همه جا رسوخ کرده بود. گاهی شلیک منوری لحظاتی به همه چیز جان می‌داد و در این فاصله می‌توانستم دقایقی اطرافم را دید بزنم. سپس انگار شمعی را فوت کنند، منورها خاموش می‌شدند و تاریکی همه جا را فرا می‌گرفت. برای فراموشی دردی که بدنم را فرا گرفته بود، تصمیم گرفتم هر طوری که شده بخوابم. چشم‌هایم را بستم؛ هنوز پلک‌هایم گرم خواب نشده بود که متوجه شدم از پایین تپه و بیرون از سنگر صداهایی می‌آید. گوش‌هایم را تیز کردم. کسانی سراغ پیکر شهیدان بهرامی و بازگیر آمده بودند و می‌خواستند آنها را با خود ببرند. حدس زدم باید از بچه‌های خودی باشند. خواستم صدایشان بزنم که نتوانستم چون زبانم مثل چوب خشک شده بود و در دهانم نمی‌چرخید. در همین حین چند گلوله از سمت نیروهای عراقی به سوی سنگر شلیک شد. از طرفی چون نیروهای عراقی روی سنگر دید کافی داشتند، بچه‌های خودی نمی‌توانستند وارد سنگر شوند. بچه‌ها پس از مدتی پیکرها را یافتند و با خود بردند.

    تا صبح در حال خواب و بیدار، ساعات را سپری کردم. هوای سرد مانع از آن بود که بیهوش شوم. بعدها از بچه‌ها شنیدم کسی که پیکر شهید بهرامی و شهید بازگیر را به عقب برده بود، شهید اسدالله حسنوند بوده است.

    صبح خیلی زود میان گرگ و میش هوا از سنگر بیرون زدم. به دره کم عمق پایین تپه غلطیدم. باید از تاریکی هوا و خستگی نگهبانان عراقی بیشترین استفاده را می‌کردم. از آنجا ور شدم. بین سنگر کمین تا نیروهای خودی چیزی حدود ۳۰۰ متر فاصله بود؛ فاصله‌ای که پر بود از ناهمواری و خار و خاشاک. تمام روز را با ضعف شدیدی که داشتم، سینه‌خیز رفتم. چشمم سیاهی می‌رفت و دیگر توانی برایم نمانده بود. حوالی غروب بود که متوجه شدم از سمت نیروهای خودی به طرفم تیراندازی می‌شود. به نزدیک تپه‌ای که نیروهای خودی روی آن مستقر بودند رسیده بودم. حدس زدم مرا با نیروهای عراقی اشتباه گرفته بودند. برای لحظاتی تیراندازی قطع شدو دو نفر از بالای تپه به سمت می‌آمدند و موقعیت خطرناکی داشتم. به محض آمدن آنها تیراندازی دو طرف شدت گرفت. یکی از آن دو نفر همان جا روی زمین دراز کشید و دیگری که قامت بلندتری داشت، خودش را به فاصله ۴۰ متری من رساند. صدا زد: «ایرانی هستی یا عراقی؟»

    -ایرانی‌ام. حسینی‌ام.

    همان اول صدایش را شناختم. صدای شهید اسدالله حسنوند بود.صدا زد: «می‌توانی این طرف بیایی یا نه؟» توانی برای جواب داشتن نداشتم. هر لحظه ممکن بود که بیهوش شوم. چون متوجه وخامت حالم شد، با حالتی خمیده شروع به دویدن کرد و کنارم روی زمین دراز کشید. مرا که دید، سری به نشانه تأسف و اندوه تکان داد. چندبار سرتاپایم را نگاهی اندخت و مانده بود که کجای بدنم را بگیرد که اذیت نشوم. به هر زحمتی که بود مرا روی دوشش گرفت و به سرعت به سمت عقب شروع به دویدن کرد. وقتی به پای تپه رسیدیم، اسد دیگر توانی برایش باقی نمانده بود. تمام این مدت نیروهای عراقی ما را پوشش می‌دادند. صدای گلوله‌هایی که از سمت عراقی‌ها به سوی ما شلیک می‌شد را به وضوح می‌شنیدم. پای تپه که رسیدیم به اسد گفتم، من را اینجا بر زمین بگذار و برو و هوا که تاریک شد، اگر توانستی برگرد. اسد که می‌دانست خون زیادی از من رفته است، گفت: «حسینی! توکل بر خدا. اگر اینجا بمانی، می‌ترسم تا رسیدن تاریکی دیر شود.» اسد با هر مشقتی که بود، مرا از تپه بالا کشید و به میان نیروهای خودی رساند. همه دورم جمع شدند. وقتی فهمیدند دو روز را زخمی و تشنه در بیایان بسر برده‌ام، خیلی اندوهگین شدند.

    هنوز قطرات اشک اسد که به خاطر من روی گونه‌هایش جاری بود را به خاطر دارم. بعدها اسد تعریف کرد که وقتی دیده بود همه به سوی من شلیک می‌کنند، از بچه‌ها خواسته بود شلیک نکنند چون کتانی به پا داشتم لذا حدس زده بود که ایرانی هستم یا حتی اگر عراقی باشم، زخمی هستم و نیاز به کمک دارم. از بچه‌ها خواسته بود عراقی‌ها را مشغول کنند تا بتواند مرا بالا بکشد. از گردانی که به آن بزرگی فقط دو گروهان توانسته بودند خودشان را به خط برسانند. حجم آتش دشمن روی سرمان خیلی زیاد بود. دشمن برای پس گرفتن منطقه با حداکثر نیروهایش پاتک زده بود. با همان دو گروهانی که از گردان انبیاء لرستان باقی مانده بود، به مقاومت ادامه دادیم.

    راوی: دکتر محمدعلی حسینی

    نویسنده: احمدرضا گوهری

    برچسب ها

    نوشته های مشابه

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *