کاروان زیر سایه خورشید با پرچم رضوی به الشتر رسید. پرچم که آمد، زمین دچار مکاشفه شد. مردی دستش را دراز کرد، اما لمس نکرد. فقط چشم بست. و پرچم، از میان مردم رد شد، بیصدا، بیوزن، شبیه پرِ فرشته.
زنی، آنطرفتر سینیای با نبات آورد. نذر کرده بود اگر مشهد رفت، شیرینی بدهد به زائرها. حالا، خودش نرفته بود، اما حرم آمده بود. سینی را جلو برد، و گفت: «این پرچم بوی ذکر دارد».
پرچم از کاشیهای فیروزهای در نگاه زن گذشت. سایهاش بر دبیرستان دخترانه سمیه افتاد. دختری فال حافظ گرفت. باز کرد، خواند، و گریه کرد. آبیای که از حرم آمده بود، حالا نشسته بود روی آسمان.
کلاس طاق فیروزهای صحن شد. سقف، آهسته افتاد و جای آن، خیالی از کاشیهای بیمرز نشست. دختری بیصدا گفت: «حالا حرم، همین جاست».
کاروان سپس به روستای امامزاده پیرمحمدشاه رسید و رنگ خاک را به تسبیح تبدیل کرد. همان آبی پنهان، همان کاشیهای هزارساله، که از دیوارهای حرم بلند شده بود و خودش را به دیوارهای دل چسبانده بودند.
پرچم که رسید، بوی سدر بلند شد. یکی از پسرها خاک را برداشت، بو کرد، گفت: «این بوی کاشیه». دستش را فرو برد در پرچم، شبیه چسبیدن تسبیح به پوست.
کارگاه در و پنجره، مقصد بعدی شد؛ جایی میان چکشها و صدای آهن. آنجا که عرق کارگر، وضوی غیرت است. انعکاس رنگی افتاده بود روی میز کار. مردی ایستاد، و به کارگری که دستش زخمی بود گفت: «انگار همینجا، حرم ساخته شده».
کارگاه در و پنجره، جای اذان نیست. جای عرق است. جای بریدن، جوشدادن، تابآوردن. کارگرها دست از کار کشیدند. مردی میان دود جوشکاری ایستاد، دست به پیشانی. سایه پرچم که افتاد فلز، رنگ عوض کرد. رنگ صحن شد. انعکاس حرم، افتاده بود روی میز برش.
هوای مشهد به پارک شهید استویی نیز آمد. بهار بوی نقاره گرفت. صدای مداح، باد بود که از لابهلای کاشیهای رضوی گذشته بود. زنی کودک به بغل گفت: «نگاه کن عزیزم، این آبیها را، اینها رنگِ دعا هستند».
در خانه شهید، قاب عکس پسر بر دیوار بود. مادر پیشانیاش را گذاشت بر گوشه پرچم. زمزمهای شنید، اما از آبی آواز پر جبرئیل که انگار قرنهاست در پرچمها ذکر میگوید.
سپس بیمارستان امام خمینی بوی حرم گرفت. بیماران، زیارتنامه را بیصدا خواندند. یکی گفت: «ای کاش میتوانستم بلند شوم، فقط برای بوسیدن پرچم».
بیمار تخت شماره ۹، چند روز بود حرف نمیزد. پرچم که وارد شد، چشمهایش لرزید. پرستاری گفت: «دیدی؟ نفس کشید، نفس کشید». پرچم هوای کاشیهای صحن را آورده بود.
کاروان به کمپ ترکاعتیاد نیز رسید. جایی که مردانِ بازگشته از پرتگاه، به معجزهای باور دارند. ذکر رضا، در جانشان نشست؛ گویی امید، از مشهد تا الشتر، بیواسطه جاری بود.
و سرانجام در خانهای پرچم رضوی به تبرک آمد. حمایت از جوانی جمعیت، نام برنامه بود. جوانی فقط دست کشید سمت پرچم. و دیوار خانه، گنبد شد و کبوتر از راه دور.
کاروان رفت، اما هوای الشتر، بوی صحن گوهرشاد گرفت. آسمان طوسیتر از همیشه شد. مردی در غربت کوههای لرستان گفت: «السلام علیک یا ضامن آهو». الشتر، دیگر شهری نبود. روضهای بود در دامنه کوه.
دیدگاهتان را بنویسید