در هر کرانی از گلزار شهدای خرمآباد صدای اشک میآید و داغهای تازهای که پس از ۲۰مهر ۱۳۸۹ و ۱۴ سال آزگار هنوز کهنه نشدهاست.
اصلاً مگر میشود که مادران سیاهپوش در فراق جای خالی پسران خود را در ایام دهۀ کرامت از یاد ببرند، که تمام زندگیشان به ستبر آنان بند بود و به چراغ خانهای که حالا خاموش شدهاست.
مادری میگوید که پسرش را میخواست داماد کند و خانهٔ بختش را سفید که ناگهان به او خبر دادند پادگان امام علی(ع) منفجر شدهاست. همین خبر کافی بود که او را سراسیمه به ۲۰ کیلومتری خرمآباد برساند، به آنجا که مادرهای دیگری هم آمده بودند و حالا او تنها در اندوه نبود.
انگار تمام خبرها تختهسنگ بودند که دلش را بههم میکوبیدند و او نمیدانست که آیا پسرش را از دست دادهاست و یا نه؟ ساعتها در بیخبری میگذرد و یک روز بعد اعلام میکنند که در انفجار پادگان امام علی(ع) ۱۸ نفر شهید شدهاند و ۱۴ نفر مجروح.
اسامی شهدا را از انفجاری که در پی سرایت آتش به انبار مهمات پادگان امام علی(ع) رخ داده بود منتشر میکنند. نام پسر او هم میان شهدا خودنمایی میکند. بهت است که بر سرورویش چنگ میزند، نمیداند این غم را به کدام پناه بیاویزد؟
چادرش را میبرد لای صورت ماتم و حالا اشک پشت اشک است که بر جای خالی داماد چمر میشود. حالا که ۱۴ سال گذشتهاست آن داغ هنوز آتش است در تنش و او ابراهیمی که صبر کردهاست بر این سوختن.
آخر حالا پسرش مأوا و جانپناه اوست در تمام خمیدنهای زندگی، که درست است که او رفتهاست، اما شهید مگر کم چیزی است که دلش را به آن قرص نکند؟
در گوشهای آنطرفتر پدری زیرلب فاتحه میخواند بر مزار پسری که چراغ سالهای پیریاش بود و مونس دستهای پیر مادرش. دستش را روی تصویر مزار میکشد و بعد که متبرک شد میبرد لای پهنای اشکها که کمی مرهم شود بر این سالهای دوری.
حالا مداح از شهیدانی میگوید که رزق زندگیمان شدهاند و دخیل تنگناها. اینجا یاد شهدای کرامت هنوز زنده است و ما از نفس شهید است که روزی میخوریم و دل به پاییز نسپردهایم.
دیدگاهتان را بنویسید